شنبه، آذر ۲۷، ۱۳۹۵

عجب هوایه، عجب جفایه ...


الان با لرز و سردرد از خواب بیدار شدم. امیدوارم تب نکنم. در یک مکان بزرگی بودم که اتاقها و سالنهای گوناگون داشت. همه جا پُر بود از عوامل جمهوری اسلامی. یک جا دیسکو گذاشته بودند، یک جا موسیقی سنتی برگزار میکردند، یک جای از نظر خیلی ها باصفا (از نظر دکوراسیون و نور و اینجور چیزها) داشتند تریاک می کشیدند، که وقتی داشتم از بین شان رد میشدم، سرگیجه گرفتم و نزدیک بود بیهوش بشم. در تمام این مدت حس میکردم که توسط عوامل رژیم تحت تعقیب ام و همه ش در حال فرار بودم. البته فرار یواشکی! از اون منطقه ی تریاک کشی که زدم بیرون تو کوچه، دیدم هوا خیلی پسه و شروع کردم به آواز خواندن تا شاید یکی یا عده ای صدایم را بشنوند و بیایند کمکم. با لهجه ی "فولکلور" میخواندم: "عجب هوایه، عجب جفایه!" چند تا از موزیسین های جمهوری اسلامی هم با صاحب یک کتابفروشی که گروگان گرفته بودند، به دنبالم بودند و اومدند و با روی خوش و خنده ازم پرسیدند این ترانه مال کیه؟ که من هم با ترس و لرز گفتم مال خودمه و شروع کردم هی بلندتر همین دو جمله را خواندن.

بعد رسیدم به سالن کوچکی که عده ای از افراد سیاسی که می شناسم روی صندلی نشسته بودند و تکان نمی خوردند. سالن نیمه تاریک بود و فقط دو سه تا چهره را دیدم. در اون حین نمیدونم از کجا میوه گیر آورده بودم. نمیدونم کیوی بود یا یک چیز نرم دیگه. داشتم می جویدمش و وقتی از بغل یکی شون رد می شدم، با حالت عصبانیت، ولی نیمه-جدی نیمه –شوخی تُف کردم بغل پاش. یکهو نور بیشتر شد. شاید چون چشمانم به تاریکی عادت کرده بود. و دیدم همه جا پُر از جسدهای تکه تکه شده ست، و اون دو سه نفر هم در حال مرگ بودند. مثل اینکه پاهاشان را بریده بودند. بعد همانی که بهش "تُف" کرده بودم، شروع کرد به گزارش دادن که چه اتفاقی افتاده بوده. اون یکی دو تای دیگه هم وسط حرفش گاهی یکی دو جمله می گفتند، ولی در حال مرگ بودند، و همه شان غرق خونِ "تیره شده" مایل به سیاه، بودند. و من در خواب آنچنان دچار شوک شده بودم که به لرز شدید افتاده بودم، همراه با حس خجالت شدید که چرا به طرف تُف کردم.


همین! هوا بس ناجوانمردانه سرد است!
.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر