شنبه، اسفند ۲۱، ۱۴۰۰

عریانی سیاستها و اهداف در هنر اسلامی


در دوران کودکی ما، در تلویزیون جمهوری اسلامی یک سرود انقلابی برای کودکان پخش میکردند که در آن میخواندند "بابا آب داد دیگه شعار ما نیست، بابا نون داد دیگه شعار ما نیست، بابا خون داد، بابا جون داد". (حالا اینکه چرا در تلویزیون سراسری کشور نان را با لهجه ی تهرانی میخواندند "نون"، من نمیدانم!) ما هم که مثل سایر کودکان هم-سن-و-سال خودمان بعد از انقلاب، هم شاعر شده بودیم و هم بی ادب، این بخش ترانه را تبدیل کرده بودیم به "بابا آب داد دیگه شعار ما نیست، بابا نون داد دیگه شعار ما نیست، بابا کون داد، بابا جون داد"، و آن را جلوی هم-بازی-های شاعرتر و بی-ادب-تر از خودمان میخواندیم. 

خلاصه اینکه، حتی کودکان آن دوران می دانستند که رژیم جمهوری اسلامی آنقدر کمونیست نیست (ببخشید، هه هه هه...) که بخواهد "آب و برق مجانی" به مردم ببخشد. نان را هم می گوید بروید کربلا یک تکه اش را مانند حسین با چهل نفر تقسیم کنید و اگر در جنگ با کفار پیروز شدید، به آب هم خواهید رسید، اگر هم نه که در بهشت خواهید رسید. حالا اینکه چگونه بزرگسالهای اطراف ما باور کرده بودند که نوعی سوسیالیسم "راه رشد غیر سرمایه داری" اسلامی، مثلا از نوع خسرو گلسرخی اش، در راه است و قرار است این رژیم برای همه مردم رفاه بیاورد و حتی آب و برق را هم مجانی کند، ما هر چه در جلساتمان در مهد کودک و دبستان سعی میکردیم نمی فهمیدیم، چه برسد بعد از چهل و خرده ای سال. 

البته حقیقت این است که خیلی ها علاقه، حوصله یا اعصاب کشف چنین حقایقی را نداشتند و ترجیح میدادند باقی عمرشان را تلف نکنند (خواهشمندم دقت بفرمایید که در اینجا هیچ اغراقی نشده و ما داریم درباره ی کشوری حرف میزنیم که دختربچگانش در نُه سالگی به سن قانونی و ازدواج و بچه-دار شدن میرسند و پسربچگانش را در آن دوران در مدرسه ابتدایی به جبهه و روی مین می بردند و کودکان "مجاهد"ش را قانوناً و علناً اعدام میکردند). حالا شاید عده ای هم بگویند نه، اینها "اپورتونیست" بودند و فکر و ذهن شان را فقط زمانی حاضر بودند بکار بگیرند که امکان بهره-بَری وجود داشته باشد. مثلاً چه کسی احتمالاً این شعار را ساخته بود: "شاه به ما پفک داد، خمینی به ما کتک داد"! حتماً یک بچه-پولدار شکمو و لوس که یک روز که مادر-پدرش بهش گفته بودند بسه دیگه، چند بسته دیگه پفک میخوای کوفت کنی، چند ساعت عرعر هم کرده بود و نتیجه ای نداده بود و بعد خسته و پُر از حسرت در اتاقش داشته فکر میکرده که چکار کنه که بتونه پدر و مادرش رو خر کنه. بعد به فکرش رسیده که شاید از طریق هنر بتونه. بعدش هم برای رسیدن به پفک، سریعاً در دو ثانیه این شعر یا شعار رو سروده، و با چشمانی پُف-کرده و دهانی کف-کرده و کمی تظاهر به خجالت و شرم رفته جلوی پدر و مادرش این شعر را خوانده. پدر و مادرش هم، مخصوصاً احتمالاً پدرش، در درون حسابی خندیدند و با خودشان گفتند به درک! بذار حالا اون یه بسته پفکی رو هم که این توله-سگ باقی گذاشته و خودم برای مزه ی عرقم قایم کرده بودم، بدم بهش کوفت کنه. 

به هر صورت. می بینیم که حتی این بچه ی لوس و نُنُر و ابله فهمیده بود خمینی چیست یا کیست. حالا اینکه چطور خیلی از بزرگسالان، حتی عاقل هایشان، نفهمیده بودند، از عجایبی ست که شاید بشر هیچگاه قادر به کشفش نباشد. 


جمعه، 12 مارچ 2022 

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر