جمعه، اردیبهشت ۰۹، ۱۴۰۱

خواسته های "پرولتریایی" (گزارشِ قیمتها در غرب)


نماینده ی یک سندیکای کارگری در آلمان در مذاکرات با صاحبانِ چند کارخانه ی تولیدی در کنار یکسری خواسته های کلی همچنین خواستار پایین آوردنِ قیمتِ کنسرو لوبیا-قرمز با سُس "چیلی" از یک یورو و بیست سنت به فقط بیست سنت شده بود (منبع: فِیک نیوز، آوریل 2022). در پاسخ، صاحب کارخانجاتِ مربوطه به ایشان لیستِ قیمتهای یکسری مواد غذایی را ارائه نموده بود، از جمله: انواع گوشت قرمز تازه و پاک-شده و خُرد-شده کیلویی بین سه تا پنج یورو، انواع همان گوشت به شکلِ چرخ-شده و تازه کیلویی بین سه تا چهار یورو، انواع برنجِ نپخته کیلویی دو تا چهار یورو، انواع میوه-جات و سبزیجاتِ تازه (خواهشمندم اصلاً اسمش رو نبرید! یعنی بیخیالِ قیمت! خیلی حسودیتان میشود!)، انواع ماکارونیِ نپخته کیلویی بین هشتاد سنت تا دو و نیم یورو، انواع سیب-زمینی تازه کیلویی بین هفتاد سنت تا نود سنت، انواع سیب-زمینیِ یخ-زده و نپخته آماده برای سرخ کردن یا توی فِر گذاشتن کیلویی بین سی سنت تا پنجاه سنت (منبع: شاهدانِ عینی). 

نماینده ی سندیکا در پاسخ گفته بود که ما وقت نداریم غذا بپزیم و باید کنسرو بخوریم. نماینده ی آن کارخانه ی نامبرده در پاسخ گفته بود که ولی شما باید به فکر سلامت تان هم باشید. همچنین به فکر محیط زیست، زیرا که قوطی های کنسرو آنگونه که نمایندگان جریانات طرفدار محیط زیست میگویند برای محیط زیست خوب نیست. نماینده ی سندیکا جواب داده بود که ما متاسفانه وقت نداریم به فکر سلامت مان باشیم، چون سخت مشغول تدارکات انقلابات می باشیم. نماینده ی کارخانه داروجات در پاسخ گفته بود ما حاضر نیستیم نرخ داروجات و بیمه-جات و سایر چیزجاتِ بهداشت و سلامت را از این هم پایین-تر بیاوریم. بروید فکری بحال علم و دانش پزشکی خود بکنید، ابله ها! نماینده ی وزارت علوم گفته بود، پس ما کل وزارت علوم را میدهیم دست جریان طرفدار نماینده ی سندیکای نامبرده. خلاصه بحث را به همین شکل ساعتهای طولانی آنقدر ادامه داده بودند تا همگی داشتند از گشنگی و تشنگی بیهوش میشدند. 

آخرش زنِ یکی شان زنگ زد و گفت خاک بر سر همه تان! سر یک کنسرو لوبیا-قرمز با سس "چیلی" و قیمت یک یورو و بیست اینقدر بحث میکنید؟! یک کنسرو لوبیا-سفید بدون سس و حتی تقریباً بدون نمک، ولی بجاش با کمی هویج و کمی سبزیجات و کلی آب، فقط پنجاه سنت است. تازه قوطی ش دو برابر قوطی آن کنسرو لوبیا-قرمز سس-دار است. [قرمز: چهارصد گرم، سفید: تقریباً یک کیلو.] 

اینجا بود که نماینده ی احزاب طرفدار محیط زیست با لنگه کفش خواباند بر سر آن همسر گرامیِ یکی از سایر نمایندگانِ حاضر در جلسه. 

با پوزش و با احترام، آلمان، پنجشنبه 28 آوریل 2022. 
(تاریخ انتشار در این وبلاگ: 29 آوریل 2022) 

آیا برای امکان دسترسی باید حتماً سبیل داشت؟


بر اثر تمرکز شدید (از فرط بیکاریِ مفرط) بر روی حروف کلمه ی انگلیسیِ 
accessibility 
(تلفظ: اکسِس-سیبیل-یتی) 

این سوال در ذهنم شکل گرفت (یا تکرار شد!) که آیا برای امکانِ دسترسی باید حتماً سبیل داشت وَ یا حتماً سی عدد بیل داشت؟! 



(پنجشنبه، 28 آوریل 2022، ساعت سه قبل از صبح بوقت آلمان) 


تاریخ انتشار در این وبلاگ: 29 آوریل 2022 


آیا هر چیزی که حرام است ضرر دارد؟ و برعکس.


آیا هر چیزی که "حرام" است ضرر دارد؟ آیا هر چه که ضرر دارد، "حرام" است؟ 


جالب است که بین کلمه ی عربی حرام و کلمه ی انگلیسی 
harm 
که معنی اش "ضرر" است، شباهت وجود دارد. 

[اگر باور میکنید، خوش بحالتان.] 




(آلمان، 27 آوریل 2022) 

تاریخ انتشار در این وبلاگ: 29 آوریل 2022 

دوشنبه، اردیبهشت ۰۵، ۱۴۰۱

ترجمه ی کتاب جدید سلمان رشدی (بخش سوم)

 

نام کتاب به فارسی: "زندگی سلمان رشدی پس از فتوا - خاطرات سلمان رشدی به قلم خودش"

نام نویسنده و کتاب به انگلیسی:

Salman Rushdi: “Joseph Anton – A Memoir”

تاریخ اولین انتشار به زبان اصلی (انگلیسی): سال 2012

 

بخش سومِ ترجمه ی فارسی:

 

"چارلزِ اول" معتبر-بودنِ قانونیِ حکمی را که علیه او صادر شده بود، زیر سوال بُرده بود. ولی این مانع از آن نشد که اولیور کراموِل سَرِ او را قطع کند.

او پادشاه نبود. او نویسنده ی یک کتاب بود.

به خبرنگارانی که داشتند به او نگاه میکردند نگاهی انداخت، و از خودش پرسید که آیا مردم نیز به مَردانی که دارند به سمتِ چوبه ی دار یا صندلیِ الکتریکیِ اعدام یا گیوتین بُرده می‌شوند، اینگونه چشم می‌دوزند. یک مُفسرِ خارجی بنظر خوش-برخورد میرسید. او از این مُرد پرسید که چه برداشتی میتوان از حرفهای خمینی کرد. قضیه چقدر جدی است؟ آیا سخنان وِی فقط یک شکوفاییِ سخنورانه بوده یا چیزی واقعاً خطرناک.

یک خبرنگار گفت: «آه، زیاد نگران نباش. خمینی بعد-از-ظهرِ هر جمعه رییس-جمهورِ آمریکا را به مرگ محکوم میکند.»

در مصاحبه ی لایوِ تلویزیونی وقتی از او پرسیده بودند که واکنشِ او در مقابل آن خطر چیست، او گفته بود: «آرزو داشتم که کتابی انتقادآمیزتر نوشته بودم.» او، گاه-و-بیگاه وَ همواره، بخودش افتخار میکرد که چنین حرفی را زده بود. حرفش حقیقت داشت. احساسِ او این بود که کتابش بطور خاص به اسلام انتقاد نکرده بود، بلکه، همانطور که در مصاحبه‌اش با آن تلویزیونِ آمریکایی در صبحِ آنروز گفته بود، به ادیانی که رهبرانش اینگونه عمل میکردند و حتی در مقابلِ یک انتقادِ جزیی چنین عکس-العمل‌هایی از خود نشان میدادند.

وقتی مصاحبه تمام شد، به او خبر دادند که زنش تلفن کرده بود. او به شماره تلفن خانه‌شان زنگ زد. زنش به او گفت: «به اینجا بَرنگرد. حدود دویست خبرنگار در پیاده-رو ایستاده‌اند و منتظرت‌اند.»

او گفت: «من الان میرم آژانس. یک ساک ببند و بیا آنجا.»

آژانسِ بازاریابیِ "وایلی، آیتکِن وَ استون"، آفیس‌اش در خانه‌ای با دیوارهای بیرونی‌ِ سفید-رنگ و گچ-کاری-شده قرار داشت در خیابانِ "فِرنشاو" در منطقه‌ی "چِلسی". هیچ خبرنگاری بیرونِ ساختمان جا خوش نکرده بود – معلوم بود که مطبوعاتِ جهان این به فکرشان نرسیده بود که شاید او در چنین روزی به آژانس‌اش سَری بزند – وَ وقتی او وارد شد، همه‌ی تلفن‌هایِ آن ساختمان داشتند زنگ میزدند و همه‌ی کسانی که پایِ تلفن بودند، داشتند درباره ی او صحبت میکردند. گیلون آیتکِن، کارمند بریتانیاییِ آژانس، تعجب-زده به او نگاه کرد.

او در حال تلفن کردن با "کیت واز" نماینده ی بریتانیایی-هندیِ منطقه ی "لِسترِ شرقی" در پارلمان بود. دستش را روی دهانه ی تلفن گذاشت و با پچپچه پرسید: «میخوای با این یارو حرف بزنی؟»

"واز" در آن گفتگوی تلفنی گفت که آنچه رُخ داده، «شوک-آور، کاملاً شوک-آور» است، و قولِ «پشتیبانیِ مطلق» داد. چند هفته بعد، او یکی از سخنرانانِ اصلی در تظاهراتی علیه "آیاتِ شیطانی" بود که بیش از سه هزار مسلمان در آن شرکت کرده بودند، وَ از آن رُخداد به عنوان «یکی از خطیرترین روزها در تاریخِ اسلام و بریتانیای کبیر» سخن گفت.

او به این نتیجه رسید که قادر نیست درباره ی آینده فکر کند، و اینکه هیچ ایده‌ای در اینباره نداشت که الان زندگیش باید چه شکلی بخود میگرفت، و اینکه نمی‌دانست چگونه باید برنامه-ریزی کند. او فقط قادر بود روی زمانِ حال تمرکز کند، و الان مراسم ختم بروس چتوین داشت برگزار میشد. گیلون گفت: «قربانت بروم، واقعاً فکر میکنی باید بروی؟» او تصمیمش را گرفته بود. بروس رفیقِ نزدیکِ او بود. گفت: «به تخمم. آره، میروم.»

ماریان از راه رسید. پریشانی در چشمانش منعکس بود. ناراحت از اینکه وقتی خانه‌شان در خیابان "سنت پیتر" پلاک شماره 41 را داشت ترک میکرد، توسط عکاسها تحت محاصره قرار گرفته بود. روز بعد آن نگاه بر صفحه‌ ی اولِ همه ی روزنامه‌های کشور حک شده بود. یک روزنامه بر آن نگاه اسمی هم گذاشته بود، با حروفی که پنج سانتی‌متر ارتفاع‌شان بود: «چهره ی وحشت». ماریان زیاد حرفی نزد. هیچ-یک از آنان. آنها سوار ماشین‌شان شدند، یک "ساب" سیاه-رنگ، و او در جایگاه راننده آن را از میانِ پارک به سمت "بیزواتِر" راند. گیلون آیتکِن، با حالتی نگران، و بدنی دراز و خسته و تا-شده بر صندلیِ عقبِ ماشین، به همراه آنان بود.

 

تاریخ انتشار در این وبلاگ: 25 آوریل 2022  

 

لینکهای مرتبط

بخش اول و دوم: 

 https://azadehsepehri.blogspot.com/2022/04/blog-post_87.html

  

ترجمه ی فارسیِ کتابِ نامبرده بطور سریالی در این صفحه منتشر خواهد شد.


ترجمه ی کتاب جدید سلمان رشدی (بخش اول و دوم)

 


نام کتاب به فارسی: "زندگی سلمان رشدی پس از فتوا - خاطرات سلمان رشدی به قلم خودش" 
نام نویسنده و کتاب به انگلیسی: 
Salman Rushdi: “Joseph Anton – A Memoir” 
تاریخ اولین انتشار به زبان اصلی (انگلیسی): سال 2012  
مترجم: آزاده سپهری 
 
بخش اول و دومِ ترجمه ی فارسی
 
تقدیم به فرزندانم ظفر و میلان و مادران شان کلاریسا و الیزابت و به همه‌ی آنانی که کمک کرده‌اند.
 
«به حکم سرنوشت، نمایشی را اجرا کنیم که آنچه گذشته پیش‌درآمد آن است، و آنچه در پیش است بر عهده‌ی من و تو گذاشته شده.» ویلیام شکسپیر، نمایشنامه طوفان.
 
پیش‌درآمد
اولین کلاغ
 
بعدتر، وقتی دور و بر او دنیا در حال انفجار بود و کلاغهای مرگ‌آور روی نَوَرد-میله در حیاط مدرسه جمع شده بودند، از خودش دلخور بود که نام خبرنگار بی بی سی را فراموش کرده، همان زنی که به او خبر داده بود زندگی قدیمی‌اش تمام شده و هستیِ جدید و سیاهتری در انتظارش است. زن به شماره تلفن خصوصی خانه‌ی او زنگ زده بود بدون اینکه توضیح دهد شماره تلفن او را چگونه به دست آورده است. از او پرسیده بود: «چه احساسی داری، الان که باخبر شدی توسط آیت الله خمینی به مرگ محکوم شده‌ای؟» سه شنبه‌ای آفتابی در لندن بود، ولی این سوال نور را سد کرد. این آن چیزی‌ست که او در جواب گفته بود، بدون اینکه واقعاً بداند چه دارد می‌گوید: «حس خوبی نیست». این آن چیزی‌ست که فکر می‌کرد: مرگم نزدیک است. داشت به این فکر می‌کرد که چند روز دیگر از زندگیش باقی مانده، و به این نتیجه رسید که جواب احتمالا عددی یک‌رقمی‌ست. گوشی تلفن را سر جایش گذاشت و پله‌ها را از اتاق کارش در طبقه بالای خانه‌ای که در "ایزلینگتون" قرار داشت، به پایین دوید. پنجره‌های اتاق پذیرایی کرکره‌هایی چوبی داشت. کرکره‌ها را پایین کشید و پنجره‌ها را بست – کاری عبث و مضحک. بعد درِ جلویی خانه را قفل کرد. 
روز ولنتاین بود، ولی رابطه‌اش با زنش، رمان‌نویس آمریکایی ماریان ویگینز، خوب نبود. شش روز قبل‌تر زنش به او گفته بود که در رابطه‌شان احساس رضایت نمی‌کند، که «دیگر در کنار او حسی خوب ندارد»، با اینکه تازه کمی بیش از یکسال بود با یکدیگر ازدواج کرده بودند، و او نیز دیگر فهمیده بود که این کاری اشتباه بوده است. و الان زنش به او خیره شده بود که چگونه با دستپاچگی دور خانه می‌چرخید، پرده‌ها را می‌کشید، قفل پنجره‌ها را چک میکرد، و بدنش بعد از دریافت خبر طوری می‌لرزید انگار که برق دارد از آن رد می‌شود، و او باید به زنش توضیح میداد که چه اتفاق افتاده است. واکنش زنش خوب بود، و شروع کرد به بحث که الان باید چه کنند. زنش کلمه‌ی ما را بکار برده بود، و این بسیار شجاعانه بود. 
ماشینی جلوی در خانه نگه داشت، از طرف کانال تلویزیونی "سی بی اس" فرستاده شده بود. او قراری در استودیو این شبکه‌ی تلویزیونی آمریکایی در "بوواتر هاوس" در منطقه "نایتس بریج" لندن داشت تا در شوی صبحگاهی آن که از طریق ماهواره بطور زنده پخش می‌شد، شرکت کند. به خودش گفت: «باید بروم. پخشِ زنده است. نمی‌شود سر قرار حضور نیابم.» صبح همان روز، چند ساعت دیرتر، مراسم ختم دوستش بروس چتوین در کلیسای ارتدوکس در خیابان مسکو در منطقه‌ی "بیزواتر" برگزار میشد. ‌و الان بروس بر اثر ایدز مرده بود، و مرگ پشت در خانه‌ی خودش هم رسیده بود. زنش پرسید: «پس مراسم ختم چه می‌شود؟» او پاسخی برای زنش نداشت. درِ جلویی خانه را باز کرد، بیرون رفت، سوار ماشین شد و ماشین براه افتاد، و با اینکه این را آن موقع نمی‌دانست، طوری که لحظه‌ی ترک خانه‌اش معنی خاص سنگینی برایش نداشت، او دیگر به آن خانه بازنمی‌گشت، خانه‌ای که پنج سال تمام مال خودش بود، و تازه پس از سه سال به خانه‌اش بازمی‌گشت که تا آن زمان دیگر خانه‌ی او نبود. 
بچه ها در کلاس درسِ مدرسه در "بودگا بِی" در کالیفرنیا ترانه ای غمناک و بی-معنی میخوانند. خانمه موهاش رو فقط سالی یکبار شانه میزد، غیژ غیژ، مُع مُع مُع. بیرون از مدرسه باد سردی در حال وزیدن است. کلاغی تنها از آسمان به پایین فرود می آید و روی نَوَرد-میله حیاط مدرسه جا خوش میکند. ترانه ی بچه ها مُدَوِر است. آغازی دارد، ولی پایانی ندارد. همینطور دور میزند و دور میزند. خانمه با هر ضربه اشک میریخت، ویژ ویژ، بُمبَستگی، شَرَق شَرَق، هَرَکی خَرَکی، مُع مُع مُع. چهار کلاغ روی نَوَرد-میله نشسته‌اند، و بعد پنجمین کلاغ هم از راه میرسد. داخل مدرسه بچه ها در حال آواز خواندن‌اند. الان صدها کلاغ روی نَوَرد-میله جا گرفته‌اند و هزاران پرنده آسمان را اشباع کرده‌اند، مثل طاعونی از مصر. ترانه‌ای آغاز یافته که پایانی برای آن وجود ندارد. 
وقتی اولین کلاغ فرود می‌آید تا روی نَوَرد-میله جا بگیرد، به نظر خاص، ویژه و فردی می‌آید. ضرورتی ندارد که درباره حضور او یک تئوری کلی ساخته شود، یا یک طرح وسیع برای موجودیت. بعدتر، وقتی که طاعون آغاز می‌شود، مردم براحتی اولین کلاغ را به عنوان یک خبرآور می‌بینند. ولی وقتی او روی نَوَرد-میله فرود می‌آید، در نظرها فقط یک پرنده تنهاست. 
در طی سالهایی که در راه اند، او بارها و بارها این صحنه را در رویاهایش خواهد دید و خواهد فهمید که داستانِ او فقط نوعی پیش-درآمد است: افسانه‌ای درباره لحظه‌ای که اولین کلاغ فرود می‌آید. آغاز این صحنه فقط درباره اوست؛ فردی، ویژه، خاص. هیچکس احساس وظیفه نمیکند که از آن نتیجه‌گیریِ مشخصی کند. سالها، و سالهای بیشتر، طول خواهد کشید تا این داستان آنقدر رُشد کند تا آسمان را اشباع نماید، مانند جبرئیل، پیکِ فرشتگان، ایستاده بر افق، مانند یک جفت هواپیما که بداخل ساختمانهای بزرگ و بلند فرود می‌آیند، مانند طاعونِ پرنده‌های قاتل در فیلم فوق‌العاده ی آلفرد هیچکاک. 
در مرکز "سی بی اس" او بزرگترینِ خبر روز بود. افراد اتاقِ خبر و افرادی که پُشت کامپیوترهای گوناگون بودند، به-کار-بُردنِ کلمه‌ای را آغاز کرده بودند که بزودی مانند سنگِ آسیاب از گردنِ او آویزان میشد. آنان این کلمه را طوری به کار میبردند انگار که مترادفی برای "حکم اعدام" باشد، و او دوست داشت - با خُرده‌گیری - درباره این بحث کند که آن کلمه اصلاً و ابداً چنان معنایی ندارد. ولی از آن روز به بعد آن کلمه دقیقاً آن معنا را در اذهان اکثریت مردم دنیا یافت. و برای او نیز. 
فتوا. 
"به اطلاع مردمانِ غیور مسلمانِ دنیا میرسانم که نویسنده ی کتابِ «آیاتِ شیطانی»، کتابی که علیه اسلام، علیه پیغمبر و علیه اسلام است، و همه ی کسانی که در انتشار آن کتاب سهیم بوده‌اند با اینکه از محتوای آن آگاه بوده‌اند، به اعدام محکوم شده‌اند. من از همه ی مسلمانان میخواهم که هر جا آنان را دیدند، در جا آنان را به قتل برسانند." وقتی داشت برای مصاحبه به سمتِ استودیو اسکورت میشد، یک نفر به او یک نسخه‌ی چاپ-شده‌ی آن متن را داد. مجدداً شخصیتِ قدیمیِ او تمایلی شدید به بحث داشت، اینبار بر سر کلمه‌ ی "حُکم". این حُکمی نبود که توسط یک دادگاه قابلِ اعتبار صادر شده باشد، و یا حُکمی که تاثیری قضایی بَر زندگیِ او داشته باشد. این فقط دستورِ یک مردِ پیرِ جانیِ در حالِ مرگ بود. ولی او همچنین متوجه شده بود که عاداتِ شخصیتِ قدیمی‌اش دیگر کاربُردی نداشتند. او تبدیل به شخصیتِ اصلیِ این توفان شده بود، و دیگر آن «سلمان» نبود که دوستانش می‌شناختند، بلکه آن «رُشدیِ» نویسنده ی کتابِ «آیاتِ شیطانی» بود، کتابی که عنوانش بخاطر حذفِ کلمه ی آغازینِ «آن» کمی دشوار بنظر میرسید. «آن آیاتِ شیطانی» یک رُمان بود. «آیاتِ شیطانی» آیاتی شیطانی بودند، و او نویسنده ی شیطانیِ آن بود، «شیطان رُشدی»، آن موجود شاخدار روی پلاکاردهایی که توسط تظاهرات-کنندگان در خیابانهایِ شهری دوردست حمل میشدند، آن مردِ به-دار-آویخته با زبانی بیرون-آمده و سُرخ در کاریکاتورهایی که به همراه داشتند. شیطان رُشدی را به دار بیاویزید. چقدر آسان بود گذشته ی مردی را حذف کردن و یک ورژنِ جدید از او ساختن، یک ورژنِ قدرت-بخش که جنگ علیه آن غیرممکن به نظر میرسید. 
 
تاریخ انتشار در این وبلاگ: 25 آوریل 2022 
 
لینکهای مرتبط 
بخش سوم: 
 

  
ترجمه ی فارسیِ کتابِ نامبرده بطور سریالی در این صفحه منتشر خواهد شد. 

ممد که بود؟!


آن ممد را لولو برد، بجاش "لولو بریجیدا" را آورد! 


(تاریخ انتشار در این وبلاگ: 25 آوریل 2022) 

تو همونی، که میتونی (ترانه ای عاشقانه – طنز)


وبلاگ به نرخ روز با ترانه ی "تو همونی، که میتونی" به روز شد. 


25 آوریل 2022 

مردانِ احمق به یک دسته تقسیم میشوند


(1) 

خیلی از مردان وقتی یک فرد مونث بگه مثلاً "به کیرم!" یا "کیرم به فلان" و از اینجور حرفهای کیری، حسابی کفری میشوند و اعتراض میکنند که "تو که کیر نداری! این حرفها چیه!" حالا اینکه کفری میشوند یا دچار وحشت، من نمیدانم. شاید فکر میکنند آدم میخواد کیرشون رو ببُره، بچسبونه به فلان جای خودش تا مرد بشه و عقده ی زن بودنش برطرف بشه. مرحوم فروید گفته بود که همه ی مردان دچار وحشت از اخته-شدن هستند، ولی در این حد به نظر من کمی افراطی ست. 

(2) 

خیلی از مردان تا یکی اصطلاح مثلاً "کیرخر" رو بکار میبره، به خودشان میگیرند و خودشان را مخاطب این اصطلاح می بینند. یکی نیست به اینها بگه آخه آقای محترم، اولاً تو چرا خودت رو "کیرخر" می بینی، و دوماً اگر هم اینطوری باشی، چرا فکر میکنی فقط یک "کیرخر" روی زمین وجود داره و اون هم تویی! حالا اینکه به چنین حالتِ روانی میگویند "خود-بزرگ-بینی" و "خودپرستی" یا "کیرخر-پرستی" من نمیدانم. 


تاریخ انتشار در این وبلاگ: 25 آوریل 2022 

لذتی که در سکس هست، در تیراندازی نیست! (گزارشِ جنگی)

بعضی روزها در خیابانهای شهر، ملل مختلف و جنسیت های مختلف و جریانات سیاسی مختلف از کنار یکدیگر که رد میشوند به دیگری میگویند: "یادته دیشب کردمت؟!" مخاطب پاسخ میدهد: "استغفرالله!" آن یکی میگوید: "خجالت نکش، بگو الحمدالله! ویدئوش هم رو موبایلم هست!" 

والله من نمیدانم که آیا این جنگهای زیرِشورتی تاثیری هم در جلوگیری از جنگ و تروریسم و سرکوب دارند یا نه. اگر دارند، الحمدالله! (خجالت بکشید و مقاصدتان را بیان نکنید، بی-شعورها!) 


آلمان، 24 آوریل 2022 

تاریخ انتشار در این وبلاگ: 25 آوریل 2022 

وقاحت به سبکِ اروپایی

بعضی وقتها به نظر میرسد که درجه ی وقاحت در فرهنگ سیاسی اروپایی ها بسیار بالاتر است تا سایر فرهنگهایی که ما می شناسیم. مثلاً در این دو نمونه: هیتلر اسم جریان سیاسی خود را گذاشته بود «ناسیونال-سوسیالیسم» (یعنی سوسیالیسم یا کمونیسم ملی-گرا). آلمان شرقی که پس از دو-تکه شدن آلمان در جنگ جهانی دوم بوجود آمده بود و نظامی کمونیستی داشت، اسم کشور خود را گذاشته بود «جمهوری دمکراتیک آلمان». من که تابحال ندیده ام و نشنیده ام که مثلاً یک جریانِ "حزب اللهی" اسم خودش رو بذاره "پیروان حضرت محمد کمونیست"، و یا یک جریان کمونیست در کشوری اسلامی اسم خودش رو بذاره "کمونیستهای فدایِ رسول الله". (اگر شما شنیدید، خوش به حالتان!) 


تاریخ انتشار در این وبلاگ: 25 آوریل 2022 

برتری ایرانیان بر آلمانیان (طنز تلخ)

دو ایرانی داشتند با همدیگر گفتگو میکردند. یکی شان از آن دیگری پرسید: تو چرا فکر میکنی ایرانی ها از آلمانی ها برترند؟! فکر میکنی درجه ی آریاییت شان بالاتر است و خونشان آریایی تر است؟! آن یکی جواب داد: نه والله! دلیل من این است که ما رضاشاه داشتیم، آنها هیتلر! ما محمدرضاشاه داشتیم، آنها "اسمشون رو نبر" غربی و "هونکر" شرقی و یکسری گروههای تروریست که ورزشکاران اسراییلی را ترور میکردند! اولی گفت: تو شاید راسیست نباشی، ولی هم خیلی ابلهی، هم روانی! 

. . . 

استغفرالله! 


تاریخ انتشار در این وبلاگ: 25 آوریل 2022 

یک نقاشیِ هیتلریِ (اثر خودم)

 


تاریخ انتشار در این وبلاگ: 25 آوریل 2022 

چهارشنبه، فروردین ۲۴، ۱۴۰۱

محتوای گفتگو، شیوه ی گفتگو را تعیین میکند!


در کشورهایی که سیاست در آن پدیده ای (نسبتاً) جدید است، بحثهای بسیاری بر سر شیوه های مبارزاتی یا فعالیتی وجود دارد. میتوان گفت که در آن کشورها اصلاً ایدئولوژی و اهداف سیاسی ثانوی ست و مسئله ی اصلی شان انتخاب نوع شیوه است. چیزی که خیلی ها به آن «تمرین دمکراسی» نام داده اند. 

برای روشن شدن موضوع فکر میکنم این یک مثالِ خوب باشد: تصور کنید یک میزگرد برای گفتگو یا بحث سیاسی گذاشته اند با موضوع "چگونه مخالفین خود را خفه کنیم!" خب، فکر میکنید بعد شیوه ی بحث و گفتگوشان با یکدیگر چطور است؟! اگر (هنوز) نمی دانید، خوش به حالتان! 


(13 آوریل 2022) 

خاطرات من و همسایه هایم (سریالی، بخش 2)


[ببخشید که تیتر این سریال-نوشته از "خاطرات من و همسایه ام" به "خاطرات من و همسایه هایم" تبدیل شده است.]


الان یکی از همسایه هایم (جنسیت: مذکر، ملیت: آلمانی، سن: به شما مربوط نیست!) بعد از چند روز، برگشت به خانه اش (یا آپارتمانش). اول همون پایین که بود، شش بار زنگ خانه ی خودش رو زد و بعد با صدای پای گاو از پله ها آمد بالا و با همون صدا پیشروی کرد تا برسد به در آپارتمان خودش. 

من هم که دوباره قاتی کرده بودم، رفتم در خانه ش و بهش گفتم ببخشید، نمیشه وقتی داری میای خانه ات، بجای این سر و صداها یک ترانه ای مثل مثلاً "من آمده ام" گوگوش از موبایلت در راه پله و راهرو پخش کنی؟! گفت نه! راستش رو بگم، من دوست دارم وقتی دارم میام خانه ام، همه ی همسایه ها یک ترانه ای مثل مثلاً "اونجا کیه کیه، پُشت دیوار کیه، سایه ش رو من می بینم" گوگوش پخش کنند. 

استغفرالله! 


(13 آوریل 2022) 

سه‌شنبه، فروردین ۲۳، ۱۴۰۱

ارتباطات افغانستان وَ اتو


یک نویسنده مَرد افغانستانی در صفحه فیسبوکش عکسی از خودش در حال اتو زدن لباسهایش گذاشته و زیر عکس نوشته: «شخصی که در تصویر می بینید، سابق عضو جامعه مدنی و فعال رسانه یی بود، ولی متاسفانه بعد از تحولات اخیر، از سر بیکاری، به اطو کاری روی آورده. جامعه جهانی افغانستان را فراموش کرده!» 

کامنت من در همانجا: «خوشحال باشید که حداقل افغانستان هنوز اتو را فراموش نکرده.» 


(12 آوریل 2022) 

نگاه مردم در دمکراسی به رهبران و جریانات سیاسی در مقایسه با جوامع دیکتاتوری


فعالیت جریانات سیاسی در نظام دمکراسی در دو شکل انجام می گیرد: (1) یا افراد بطور سازمان-یافته بوسیله ی احزاب تلاش برای کسب قدرت حداکثری (یا موقتاَ قدرتِ بیشتر) از طریق پارلمان (یا مجلس) میکنند، (2) یا بطور فردی از جریان سیاسی خاصی طرفداری میکنند، حالا چه از طریق رای دادن به آن جریان خاص چه از طُرُقِ گوناگون دیگر. اکثریت مطلق مردم در کشورهای دمکراتیک جزو گروه دوم هستند و افرادی که گروهی و سازمان-یافته فعالیت سیاسی میکنند، اقلیتی بسیار کوچک هستند. کافی ست در اینترنت به آمار مربوط به تعداد اعضای احزاب گوناگون رجوع کنید، تا واقعی بودنِ این "ادعا" را ببینید. اقلیت بسیار بسیار کوچکی هم در همه ی این کشورها وجود دارد که بطور سازمان-یافته از طُرُقِ گوناگون تلاش برای سرنگون ساختن نظام دمکراسی میکند، که این گروه نیز از نظر کاتگوریِ (یا "دسته-بندیِ") مربوط به شکل کلیِ فعالیت در دسته ی اول قرار میگیرد، هر چند که شاید از وسیله های سیاسی دیگری استفاده کند و علاقه ای به شرکت در نظام پارلمانی و انتخابات نداشته باشد. 

پاراگرافِ بالا مقدمه ای توضیحی ست برای پرداختن به تفاوتی بنیادی که بین نگاه دمکراتیک و نگاه دیکتاتوری در "طرفداری سیاسی" وجود دارد. در جوامع دیکتاتوری هر گونه "طرفداری" از یک جریان سیاسی به این شکل است که فرد باید صددرصد آن جریان را تایید کند و در هیچ زمینه ای هیچگونه مخالفتی با آن جریان نداشته باشد (یا حداقل آن را بیان نکند)، فرقی هم ندارد که فقط یک طرفدار ساده باشد یا یک عضو فعال یا حتی جزو رهبران آن حزب. نگاه دیکتاتوری به رهبران سیاسی نیز به همین شکل است که همه ی "طرفداران" باید صددرصد آن رهبر (یا رهبران) را رهبر/رهبران خود بدانند و به آنان به عنوان موجوداتی "فرازمینی" و "بدون نقص و اِشکال" بنگرند. 

متاسفانه می بینیم که در بین جریانات اپوزیسیونِ ایرانی نیز چنین نگاه و تصوراتی هنوز شدیدا رواج دارد و نتوانسته اند خودشان را از فرهنگ قبیله ای و "ارشد-و-مُرشدی" رها سازند. برای نمونه می بینیم که افرادی که حتی موفق شده اند از گذشته ی سیاسی خود فاصله بگیرند و برای نمونه به طرفداری از جریان سیاسی "سلطنت-طلبان" روی بیاورند، فکر میکنند که باید عین یک "سلطنت-طلب دوآتشه" خط سیاسی خود را بیان کنند. در صورتی که در کشورهای دمکراتیک می بینیم که حتی رهبران احزاب دمکراتیک چنین رویه ای ندارند، چه برسد به طرفدارانی که عضو حزبی نیستند و به خودشان اجازه میدهند از جریان سیاسی ای که حمایت میکنند، انتقاد علنی هم بکنند و نظرات شخصی خودشان را هم بیان کنند و حتی از طنزهای سیاسی-انتقادی در رابطه با جریان مورد حمایت شان استقبال میکنند. 

تاریخ نشان داده که برای تغییر، راه (که وسیله هم شاملش میشود) مهمتر است تا اهداف و سیاستهای مقطعی. اگر امروز بسیاری از ایرانیان ارزش فعالیتهای سیاسی "پهلوی ها" را دریافته اند، به دلیل دستاوردهایی ست که سیاستهای آنان در راه انسانی-تر کردن و مدرن کردن و سکولار کردن جامعه ایران بر جا گذاشته است. من دلیلی نمی بینم که برای حمایت خودم از این جریان سیاسی شعار "جاوید شاه" سر دهم و یا خودم را "آریایی" بدانم. و بعید هم میدانم که آن جریانات از چنین "کاریکاتورهای سلطنت-طلبی" چندان خوششان بیاید. فقط میتوانم بگویم "رضاشاه آسوده بخواب، که دشمنان اصلی ات گ...ییده شدند!" 

با پوزش مجدد، آلمان، شهر کلن، تاریخ 11 آوریل 2022، آزاده سپهری. 


عکس: روی جلد مجله ی "تایم"، 25 آوریل 1938، تصویری از رضاشاه پهلوی. 



(تاریخ انتشار در این وبلاگ: 12 آوریل 2022) 

زیر بارانِ گه با چتر


به عنوان یک ناظرِ بدونِ "گروه" و "باند"، برای زنده نگه داشتن مشاهدات خودم از درگیری های بین افراد گوناگونِ اپوزیسیون در دو-سه ماه اخیر، باید بگویم که در این درگیری ها نه قلابی وجود دارد نه توری، نه چیزی برای شکار کردن. فقط باران گُه است که میبارد. تنها راه برای آلوده نشدن، این است که با چتری در دست، آدم به راه خودش ادامه دهد... 


(تاریخ اولین انتشار در فیسبوک: 10 آوریل 2022، در این وبلاگ: 12 آوریل 2022) 

چَک ویل اسمیت به کریس راک چَگونه بود؟!


خیلی جاها در فیسبوک نظرخواهی گذاشته اند که به نظر شما چَک ویل اسمیت به کریس راک در مراسم هالیوودی اسکار اقدامی مردسالارانه بود یا اقدامی انساندوستانه. نظر من: هیچکدام. اقدامی اراذل-اوباشانه بود. 


(تاریخ اولین انتشار در فیسبوک: دوم آوریل 2022، در این وبلاگ: 12 آوریل 2022) 

شیطان در ماه رمضان


ایده ش رو از یک وبسایت خارجی دزدیدم. با پوزش. حالا هر وقت پولدار شدم، مخارج دزدیِ معنوی ام را بهشان میپردازم. (با سپاسِ بالقوه از شما خوانندگان و بینندگان.) 



(تاریخ اولین انتشار در فیسبوک: 31 مارچ 2022، در این وبلاگ: 12 آوریل 2022)