نام کتاب به فارسی: "زندگی سلمان رشدی پس از فتوا - خاطرات سلمان رشدی به
قلم خودش"
نام نویسنده و کتاب به انگلیسی:
Salman Rushdi: “Joseph Anton – A Memoir”
تاریخ اولین انتشار به زبان اصلی (انگلیسی): سال 2012
مترجم: آزاده سپهری
بخش اول و دومِ ترجمه ی فارسی:
تقدیم به فرزندانم ظفر و میلان و مادران شان کلاریسا و الیزابت و به همهی آنانی که کمک کردهاند.
«به حکم سرنوشت، نمایشی را اجرا کنیم که آنچه گذشته پیشدرآمد آن است، و آنچه در پیش است بر عهدهی من و تو گذاشته شده.» ویلیام شکسپیر، نمایشنامه طوفان.
پیشدرآمد
اولین کلاغ
بعدتر، وقتی دور و بر او دنیا در حال انفجار بود
و کلاغهای مرگآور روی نَوَرد-میله در حیاط مدرسه جمع شده بودند، از خودش دلخور
بود که نام خبرنگار بی بی سی را فراموش کرده، همان زنی که به او خبر داده بود
زندگی قدیمیاش تمام شده و هستیِ جدید و سیاهتری در انتظارش است. زن به شماره تلفن
خصوصی خانهی او زنگ زده بود بدون اینکه توضیح دهد شماره تلفن او را چگونه به دست
آورده است. از او پرسیده بود: «چه احساسی داری، الان که باخبر شدی توسط آیت الله
خمینی به مرگ محکوم شدهای؟» سه شنبهای آفتابی در لندن بود، ولی این سوال نور را
سد کرد. این آن چیزیست که او در جواب گفته بود، بدون اینکه واقعاً بداند چه دارد
میگوید: «حس خوبی نیست». این آن چیزیست که فکر میکرد: مرگم نزدیک است.
داشت به این فکر میکرد که چند روز دیگر از زندگیش باقی مانده، و به این نتیجه
رسید که جواب احتمالا عددی یکرقمیست. گوشی تلفن را سر جایش گذاشت و پلهها را از
اتاق کارش در طبقه بالای خانهای که در "ایزلینگتون" قرار داشت، به
پایین دوید. پنجرههای اتاق پذیرایی کرکرههایی چوبی داشت. کرکرهها را پایین کشید
و پنجرهها را بست – کاری عبث و مضحک. بعد درِ جلویی خانه را قفل کرد.
روز ولنتاین بود، ولی رابطهاش با زنش، رماننویس
آمریکایی ماریان ویگینز، خوب نبود. شش روز قبلتر زنش به او گفته بود که در رابطهشان
احساس رضایت نمیکند، که «دیگر در کنار او حسی خوب ندارد»، با اینکه تازه کمی بیش
از یکسال بود با یکدیگر ازدواج کرده بودند، و او نیز دیگر فهمیده بود که این کاری
اشتباه بوده است. و الان زنش به او خیره شده بود که چگونه با دستپاچگی دور خانه میچرخید،
پردهها را میکشید، قفل پنجرهها را چک میکرد، و بدنش بعد از دریافت خبر طوری میلرزید
انگار که برق دارد از آن رد میشود، و او باید به زنش توضیح میداد که چه اتفاق
افتاده است. واکنش زنش خوب بود، و شروع کرد به بحث که الان باید چه کنند. زنش کلمهی
ما را بکار برده بود، و این بسیار شجاعانه بود. ماشینی جلوی در خانه نگه داشت، از طرف کانال تلویزیونی "سی بی اس" فرستاده شده بود. او قراری در استودیو این شبکهی تلویزیونی آمریکایی در "بوواتر هاوس" در منطقه "نایتس بریج" لندن داشت تا در شوی صبحگاهی آن که از طریق ماهواره بطور زنده پخش میشد، شرکت کند. به خودش گفت: «باید بروم. پخشِ زنده است. نمیشود سر قرار حضور نیابم.» صبح همان روز، چند ساعت دیرتر، مراسم ختم دوستش بروس چتوین در کلیسای ارتدوکس در خیابان مسکو در منطقهی "بیزواتر" برگزار میشد. و الان بروس بر اثر ایدز مرده بود، و مرگ پشت در خانهی خودش هم رسیده بود. زنش پرسید: «پس مراسم ختم چه میشود؟» او پاسخی برای زنش نداشت. درِ جلویی خانه را باز کرد، بیرون رفت، سوار ماشین شد و ماشین براه افتاد، و با اینکه این را آن موقع نمیدانست، طوری که لحظهی ترک خانهاش معنی خاص سنگینی برایش نداشت، او دیگر به آن خانه بازنمیگشت، خانهای که پنج سال تمام مال خودش بود، و تازه پس از سه سال به خانهاش بازمیگشت که تا آن زمان دیگر خانهی او نبود.
بچه ها در کلاس درسِ مدرسه در "بودگا بِی" در کالیفرنیا ترانه ای غمناک و بی-معنی میخوانند. خانمه موهاش رو فقط سالی یکبار شانه میزد، غیژ غیژ، مُع مُع مُع. بیرون از مدرسه باد سردی در حال وزیدن است. کلاغی تنها از آسمان به پایین فرود می آید و روی نَوَرد-میله حیاط مدرسه جا خوش میکند. ترانه ی بچه ها مُدَوِر است. آغازی دارد، ولی پایانی ندارد. همینطور دور میزند و دور میزند. خانمه با هر ضربه اشک میریخت، ویژ ویژ، بُمبَستگی، شَرَق شَرَق، هَرَکی خَرَکی، مُع مُع مُع. چهار کلاغ روی نَوَرد-میله نشستهاند، و بعد پنجمین کلاغ هم از راه میرسد. داخل مدرسه بچه ها در حال آواز خواندناند. الان صدها کلاغ روی نَوَرد-میله جا گرفتهاند و هزاران پرنده آسمان را اشباع کردهاند، مثل طاعونی از مصر. ترانهای آغاز یافته که پایانی برای آن وجود ندارد.
در طی سالهایی که در راه اند، او بارها و بارها این صحنه را در رویاهایش خواهد دید و خواهد فهمید که داستانِ او فقط نوعی پیش-درآمد است: افسانهای درباره لحظهای که اولین کلاغ فرود میآید. آغاز این صحنه فقط درباره اوست؛ فردی، ویژه، خاص. هیچکس احساس وظیفه نمیکند که از آن نتیجهگیریِ مشخصی کند. سالها، و سالهای بیشتر، طول خواهد کشید تا این داستان آنقدر رُشد کند تا آسمان را اشباع نماید، مانند جبرئیل، پیکِ فرشتگان، ایستاده بر افق، مانند یک جفت هواپیما که بداخل ساختمانهای بزرگ و بلند فرود میآیند، مانند طاعونِ پرندههای قاتل در فیلم فوقالعاده ی آلفرد هیچکاک.
در مرکز "سی بی اس" او بزرگترینِ خبر روز بود. افراد اتاقِ خبر و افرادی که پُشت کامپیوترهای گوناگون بودند، به-کار-بُردنِ کلمهای را آغاز کرده بودند که بزودی مانند سنگِ آسیاب از گردنِ او آویزان میشد. آنان این کلمه را طوری به کار میبردند انگار که مترادفی برای "حکم اعدام" باشد، و او دوست داشت - با خُردهگیری - درباره این بحث کند که آن کلمه اصلاً و ابداً چنان معنایی ندارد. ولی از آن روز به بعد آن کلمه دقیقاً آن معنا را در اذهان اکثریت مردم دنیا یافت. و برای او نیز.
فتوا.
"به اطلاع مردمانِ غیور مسلمانِ دنیا میرسانم که نویسنده ی کتابِ «آیاتِ شیطانی»، کتابی که علیه اسلام، علیه پیغمبر و علیه اسلام است، و همه ی کسانی که در انتشار آن کتاب سهیم بودهاند با اینکه از محتوای آن آگاه بودهاند، به اعدام محکوم شدهاند. من از همه ی مسلمانان میخواهم که هر جا آنان را دیدند، در جا آنان را به قتل برسانند." وقتی داشت برای مصاحبه به سمتِ استودیو اسکورت میشد، یک نفر به او یک نسخهی چاپ-شدهی آن متن را داد. مجدداً شخصیتِ قدیمیِ او تمایلی شدید به بحث داشت، اینبار بر سر کلمه ی "حُکم". این حُکمی نبود که توسط یک دادگاه قابلِ اعتبار صادر شده باشد، و یا حُکمی که تاثیری قضایی بَر زندگیِ او داشته باشد. این فقط دستورِ یک مردِ پیرِ جانیِ در حالِ مرگ بود. ولی او همچنین متوجه شده بود که عاداتِ شخصیتِ قدیمیاش دیگر کاربُردی نداشتند. او تبدیل به شخصیتِ اصلیِ این توفان شده بود، و دیگر آن «سلمان» نبود که دوستانش میشناختند، بلکه آن «رُشدیِ» نویسنده ی کتابِ «آیاتِ شیطانی» بود، کتابی که عنوانش بخاطر حذفِ کلمه ی آغازینِ «آن» کمی دشوار بنظر میرسید. «آن آیاتِ شیطانی» یک رُمان بود. «آیاتِ شیطانی» آیاتی شیطانی بودند، و او نویسنده ی شیطانیِ آن بود، «شیطان رُشدی»، آن موجود شاخدار روی پلاکاردهایی که توسط تظاهرات-کنندگان در خیابانهایِ شهری دوردست حمل میشدند، آن مردِ به-دار-آویخته با زبانی بیرون-آمده و سُرخ در کاریکاتورهایی که به همراه داشتند. شیطان رُشدی را به دار بیاویزید. چقدر آسان بود گذشته ی مردی را حذف کردن و یک ورژنِ جدید از او ساختن، یک ورژنِ قدرت-بخش که جنگ علیه آن غیرممکن به نظر میرسید.
تاریخ انتشار در این وبلاگ: 25 آوریل 2022
لینکهای مرتبط
بخش سوم:
ترجمه ی فارسیِ کتابِ نامبرده بطور سریالی در این صفحه منتشر خواهد شد.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر