نام کتاب به فارسی: "زندگی سلمان رشدی پس از فتوا - خاطرات سلمان رشدی به
قلم خودش"
نام نویسنده و کتاب به انگلیسی:
Salman Rushdi: “Joseph Anton – A Memoir”
تاریخ اولین انتشار به زبان اصلی (انگلیسی): سال 2012
بخش سومِ ترجمه ی فارسی:
"چارلزِ اول" معتبر-بودنِ قانونیِ
حکمی را که علیه او صادر شده بود، زیر سوال بُرده بود. ولی این مانع از آن نشد که
اولیور کراموِل سَرِ او را قطع کند.
او پادشاه نبود. او نویسنده ی یک کتاب بود.
به خبرنگارانی که داشتند به او نگاه میکردند
نگاهی انداخت، و از خودش پرسید که آیا مردم نیز به مَردانی که دارند به سمتِ چوبه
ی دار یا صندلیِ الکتریکیِ اعدام یا گیوتین بُرده میشوند، اینگونه چشم میدوزند. یک
مُفسرِ خارجی بنظر خوش-برخورد میرسید. او از این مُرد پرسید که چه برداشتی میتوان
از حرفهای خمینی کرد. قضیه چقدر جدی است؟ آیا سخنان وِی فقط یک شکوفاییِ سخنورانه
بوده یا چیزی واقعاً خطرناک.
یک خبرنگار گفت: «آه، زیاد نگران نباش. خمینی
بعد-از-ظهرِ هر جمعه رییس-جمهورِ آمریکا را به مرگ محکوم میکند.»
در مصاحبه ی لایوِ تلویزیونی وقتی از او پرسیده
بودند که واکنشِ او در مقابل آن خطر چیست، او گفته بود: «آرزو داشتم که کتابی
انتقادآمیزتر نوشته بودم.» او، گاه-و-بیگاه وَ همواره، بخودش افتخار میکرد که چنین
حرفی را زده بود. حرفش حقیقت داشت. احساسِ او این بود که کتابش بطور خاص به اسلام
انتقاد نکرده بود، بلکه، همانطور که در مصاحبهاش با آن تلویزیونِ آمریکایی در
صبحِ آنروز گفته بود، به ادیانی که رهبرانش اینگونه عمل میکردند و حتی در مقابلِ
یک انتقادِ جزیی چنین عکس-العملهایی از خود نشان میدادند.
وقتی مصاحبه تمام شد، به او خبر دادند که زنش تلفن
کرده بود. او به شماره تلفن خانهشان زنگ زد. زنش به او گفت: «به اینجا بَرنگرد.
حدود دویست خبرنگار در پیاده-رو ایستادهاند و منتظرتاند.»
او گفت: «من الان میرم آژانس. یک ساک ببند و بیا
آنجا.»
آژانسِ بازاریابیِ "وایلی، آیتکِن وَ
استون"، آفیساش در خانهای با دیوارهای بیرونیِ سفید-رنگ و گچ-کاری-شده قرار
داشت در خیابانِ
"فِرنشاو" در منطقهی "چِلسی". هیچ خبرنگاری بیرونِ ساختمان جا
خوش نکرده بود – معلوم بود که مطبوعاتِ جهان این به فکرشان نرسیده بود که شاید او
در چنین روزی به آژانساش سَری بزند – وَ وقتی او وارد شد، همهی تلفنهایِ آن
ساختمان داشتند زنگ میزدند و همهی کسانی که پایِ تلفن بودند، داشتند درباره ی او
صحبت میکردند. گیلون آیتکِن، کارمند بریتانیاییِ آژانس، تعجب-زده به او نگاه کرد.
او در حال تلفن کردن با "کیت واز"
نماینده ی بریتانیایی-هندیِ منطقه ی "لِسترِ شرقی" در پارلمان بود. دستش
را روی دهانه ی تلفن گذاشت و با پچپچه پرسید: «میخوای با این یارو حرف بزنی؟»
"واز" در آن گفتگوی تلفنی گفت که آنچه
رُخ داده، «شوک-آور، کاملاً شوک-آور» است، و قولِ «پشتیبانیِ مطلق» داد. چند هفته
بعد، او یکی از سخنرانانِ اصلی در تظاهراتی علیه "آیاتِ شیطانی" بود که
بیش از سه هزار مسلمان در آن شرکت کرده بودند، وَ از آن رُخداد به عنوان «یکی از
خطیرترین روزها در تاریخِ اسلام و بریتانیای کبیر» سخن گفت.
او به این نتیجه رسید که قادر نیست درباره ی
آینده فکر کند، و اینکه هیچ ایدهای در اینباره نداشت که الان زندگیش باید چه شکلی
بخود میگرفت، و اینکه نمیدانست چگونه باید برنامه-ریزی کند. او فقط قادر بود روی
زمانِ حال تمرکز کند، و الان مراسم ختم بروس چتوین داشت برگزار میشد. گیلون گفت: «قربانت
بروم، واقعاً فکر میکنی باید بروی؟» او تصمیمش را گرفته بود. بروس رفیقِ نزدیکِ او
بود. گفت: «به تخمم. آره، میروم.»
ماریان از راه رسید. پریشانی در چشمانش منعکس
بود. ناراحت از اینکه وقتی خانهشان در خیابان "سنت پیتر" پلاک شماره 41
را داشت ترک میکرد، توسط عکاسها تحت محاصره قرار گرفته بود. روز بعد آن نگاه بر
صفحه ی اولِ همه ی روزنامههای کشور حک شده بود. یک روزنامه بر آن نگاه اسمی هم
گذاشته بود، با حروفی که پنج سانتیمتر ارتفاعشان بود: «چهره ی وحشت». ماریان زیاد
حرفی نزد. هیچ-یک از آنان. آنها سوار ماشینشان شدند، یک "ساب"
سیاه-رنگ، و او در جایگاه راننده آن را از میانِ پارک به سمت "بیزواتِر"
راند. گیلون آیتکِن، با حالتی نگران، و بدنی دراز و خسته و تا-شده بر صندلیِ عقبِ
ماشین، به همراه آنان بود.
تاریخ انتشار در این وبلاگ: 25 آوریل 2022
لینکهای مرتبط
بخش اول و دوم:
ترجمه ی فارسیِ کتابِ نامبرده بطور سریالی در
این صفحه منتشر خواهد شد.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر