شنبه، تیر ۲۰، ۱۳۹۴

هنر عشق - یک داستان کوتاه بسیار جالب



هنر عشق
یک تک گویی (نمونه ای از آثار پست مدرن)


[دونالد پشت میز کوچک تاشو نشسته و نوارهای راهنمای گالری را اجاره می دهد. مرد خجالتی وارد می شود و یک ضبط صوت و نوار از دونالد اجاره می کند. گوشی را به گوش می گذارد و صدای متین موقر نوار را می شنویم.]

صدا: به نمایشگاه ما «پست مدرنیسم : مُد یا جریان؟» خوش آمدید. این نمایشگاه و راهنمای ضبط شده با همکاری و همراهی مجله «هاستد» و لیکورسازی «سانتوری» برپا شده است. اولین اثری که در این نمایشگاه می بینید «رنج و عذاب راکون مصلوب» نام دارد و اثر «کروگرهاس» است. اما وقتتان را با تماشای آن تلف نکنید. به جایش نگاه کنید ببینید چه کسی همین الان وارد  گالری می شود.

[یک زن جذاب وارد می شود و مشغول تماشای آثار می شود.]
صدا: باید این واقعیت را قبول کنی که تو یک بعدازظهر جمعه، برای تماشای هنر پست مدرن به اینجا نیامدی، آمدی که با کسی آشنا بشی. به این امید آمدی که یک آشنای پست مدرن پیدا کنی. تو این را می دانی، من هم می دانم و دونالد از ما بهتر می داند که این نوار را به تو اجاره داد.

[مرد نگاهی به دونالد می کند. دونالد چشمک می زند و با انگشت اشاره به او شلیک می کند.]
صدا: حالا لازم نیست بترسی. من بهت کمک می کنم. نگران نباش. من بهت می گویم که چی بگی و چی کارکنی.حالا آرام به طرفش برو و پشت سرش بایست و به همان نقاشی که او نگاه می کند  نگاه کن. یالا برو دیگه!

[مرد به سمت زن می رود و کنارش می ایستد.]
صدا: حالا یک نوع ذوق زدگی کنترل شده به صدایت بده و بگو : «فوق العاده است، نه؟ اینکه چه طور مرزهای فرمالیسم را کنایی را خلق کند.»

مرد: این مزخرفات یعنی چه؟
     
[زن برمی گردد و به مرد لبخند می زند.]
صدا: نه احمق! اون چیزی رو که من گفتم تکرار کن.

مرد: آه، فوق العاده است، نه؟ اینکه چه طور مرزهای فرمالیسم را پشت سر گذاشته
و ...

صدا: پشت سر گذاشته تا چنین اثر ...

مرد: پشت سر گذاشته تا چنین اثر ...

صدا: ... کنایی را خلق کند.

مرد: منظورم این است که چنین اثر کنایی را خلق کند.

[زن سرخورده به نظر می رسد و نگاهی ازسر بی اعتنایی به مرد می اندازد و به طرف دیگری می رود، مرد شانه بالا می اندازد و از آنجا دور می شود.]
صدا: به این راحتی که نمی خوای تسلیم بشی؟ برو طرفش، ببین، داره به آن مجسمه آشغال نگاه می کنه. تو هم برو  نگاش کن، زیاد نزدیکش نشو که نترسه.

[مرد آرام به طرف زن می رود.]
صدا: حالا بگو: «این اثر در آدم روح می دمد. این طور نیست؟»

مرد: برو بابا!

زن: دقیقا، نظر من هم همین است.

مرد: چی؟

زن: من با شما موافقم، «برو بابا». این احمق موقع ساخت این مجسمه به چی فکر می کرده؟

مرد: شما واقعا" من رو تحت تأثیر قرار دادید. من واقعا" هیچی از این نوع هنر نمیفهمم.

صدا: این حرف رو نزن، این راهش نیست، باید آدم با معلوماتی به نظر برسی.

زن: آه، پس چند لحظه پیش مسخره بازی در می آوردید؟ اون حرف ها درباره پشت سر گذاشتن مرزهای فرمالیسم و اثر کنایی؟

مرد: آره، درسته.

زن: اولش باورم نشد، خیال کردم بازهم از اون احمق هایی که راه می افتند و میخواهند با معلومات جلوه کنند.

صدا: ولش کن بابا، گند زدی، اگه فکر می کنی صداقت باعث می شه که بتونی ...

مرد:[با فریاد] من نمی خوام کاری بکنم، فقط می خوام با یه آدم خوب آشنا بشم.

[مکث]
زن: فکر میکنم نباید عجله کنیم. لازم نیست در مورد همه چیز الان تصمیم بگیریم، شما این طور فکر  نمی کنید؟

مرد: من رو ببخشید.
        
[مرد گوشی را از گوشش درمی آورد و ضبط صوت را به دونالد پس میدهد.]

مرد: [به دونالد] من این رو لازم ندارم. ( به طرف زن می رود.)

زن: آفرین، من نمی دونم چرا آدم ها اصلا" اینها را اجاره می کنند.

[مرد دوم وارد می شود و از دونالد یک ضبط صوت اجاره می کند و شروع به تماشای آثار می کند.]
مرد: من فکر می کردم می تونه کمک کنه. آخه من چیز زیادی از هنر نمی دونم.

زن: ولی من چیزهای زیادی درباره اش می دونم. اینها آشغال اند.

[هر دو خارج می شوند. بار دیگر صدای ضبط را می شنویم.]
صدا: به نمایشگاه ما «پست مدرنیسم: مُد یا جریان؟» خوش آمدید. اما وقت خودتان را با این به اصطلاح آثارهنری تلف  نکنید. ببینید کی همین حالا وارد گالری شد.

[یک مرد جوان وارد می شود. مرد دوم نگاهی به دونالد می کند و دونالد به او لبخند می زند.]


نوشتۀ: مایکل فولی
ترجمۀ: سام فرزانه - نیما ملک محمدی


(از اینترنت)


می 2013
.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر